گزیده هایی از کتاب پیامبر و دیوانه از جبران خلیل جاگر به راستی این همان ساعتی ست که بایدفانوسم را بلند کنم ، آنچه در فانوس می سوزدشعله من نخواهد بود . من فانوسم را خالی و خاموش بلند خواهم کرد ،نگهبان شب است که در او روغن می ریزد واو را روشن می کند .
تو روحی بودی که در میان ما می گشتی وسایه ات پرتو نوری بود که بر چهره ما می تابید .ما به تو بسیار مهر داشتیم . گرچه مهر ما بی زبانبود و حجاب بر چهره داشت .ولی اکنون او به صدای بلند تو را می خواند و درپیش تو برهنه می شود . همیشه چنین بوده است که مهر به ژرفای خود پینمی برد ، تا آنگاه که ساعت فراق فرا می رسد .
سخن از مهر: هنگامی که مهر شما را فرا می خواند، ازپی اش بروید ،اگر چه راهش دشوار و ناهموار است .و چون بال هایش شما را در بر می گیرند،وابدهید ،اگر چه شمشیری در میان پرهایش نهفته باشدو شما را زخم برساند .وچون با شما سخن می گوید او را باور کنید ،اگر چه صدایش رویاهای شما را برهم زند، چنان که باد شمال باغ را ویران میکند .زیرا که مهر در همان دمی که تاج بر سر شمامی گذارد ، شما را مصلوب می کند . همچنانکه می پروراند ، هرس می کند . همچنان که از قامت شما بالا می رود و نازک ترینشاخه ها تان را در آفتاب می لرزند نوازش می کند ، به ریشه ها تان که در خاک چنگ انداخته اند فرودمی آید و آن ها را تکان می دهد .شما را مانند بافه های جو در بغل می گیرد .شما را می کوبد تا برهنه کند .شما را می بیزد تا از خس جدا سازد .شما را می ساید تا سفید کند .شما را می ورزد تا نرم شوید ؛ و آنگاه شما را به آتش مقدس خود می سپاردتا نان مقدس شوید، بر خوان مقدس خداوند .
سخن از زناشویی
به یکدیگر مهر بورزید ،اما از مهر بند مسازید :بگذارید که مهر دریای مواجی باشد در میان دوساحل روح های شما .جام یکدیگر را پر کنید ، اما از یک جام منوشید . از نان خود به یکدیگر بدهید ، اما از یک گرده نان مخورید . با هم بخوانید و برقصید و شادی کنید ، ولییکدیگر را تنها بگذارید ،همان گونه که تارهای ساز تنها هستند، با آنکه از یک نغمه به ارتعاش در می آیند . دل خود را به یکدیگر بدهید ، اما نه براینگه داری .زیراکه تنها دست زندگی می تواند دل های تانرا نگه دارد . در کنار یکدیگر بایستید ، اما نه تنگا تنگ :زیرا که ستون های معبد دور از هم ایستاده اند،و درخت بلوط و درخت سرو در سایه یکدیگرنمی بالند .
سخن از کار
به شما گفته اند که زندگی تاریکی ست، و شما از فرط خستگی آنچه را خستگان می گویند تکرار می کنید . و من به شما می گویم که زندگی به راستی تاریکی ست ، مگر آن که شوقی باشد ، و شوق همیشه کور ست ، مگر آن که دانشی باشد ، و دانش همیشه بیهوده ست ، مگر آن که کاری باشد ، و کار همیشه تهی ست ، مگر آن که مهری باشد ؛ و هرگاه که با مهر کار کنید خود را به خویشتن خویش می بندید ، و به یکدیگر ، و به خداوند خود .
سخن از کار
کار کردن با مهر یعنی چه ؟ یعنی بافتن پارچه ای که تاروپودش را از دل خود بیرون کشیده باشی ، چنان که گویی دلدارت آن پارچه را خواهد پوشید . یعنی ساختن خانه از روی محبت ، چنان که گویی دلدارت در آن خانه خواهد زیست . یعنی کشتن دانه از روی لطف وبرداشتن حاصل از روی شادی ، چنان که گویی دلدارت میوه اش را خواهد خورد . یعنی دمیدن دمی از روح خویش در هر آنچه می سازی، و دانستن این که همه مردگان آمرزیده گرداگردت ایستاده اند و تو را می نگرند.
سخن ازشادی و اندوه
هر چه اندوه درون شما را بیشتر بکاود ،جای شادی در وجود شما بیشتر می شود . مگر کاسه ای که شراب شما را در بر دارد همان نیست که در کوره کوزه گر سوخته است ؟ مگر آن نی که روح شما را تسکین می دهد ، همان چوبی نیست که درونش را با کارد خراشیده اند ؟ هرگاه شادی می کنید ، به ژرفای دل خود بنگرید تا ببینید که سرچشمه شادی به جز سر چشمه اندوه نیست .
سخن از خانه
خانه شما هرچند مجلل و مزین باشد ، راز شما را پنهان نمی دارد و خواهش شما را پناه نمی دهد . زیرا آنچه در وجود شما نامتناهی ست در کاخ آسمان زندگی می کند، که درو دروازه اش مه صبحگاهی ست و پنجره هایش سرودها و سکوت های شب .
سخن از خرد و شور
خرد و شور شما سکان و بادبان کشتی روح شما هستند . هرگاه بادبان یا سکان شما بشکند ، به این سو و آن سو سرگردان می شوید ، یا آن که در میان دریا برجا می مانید . زیرا که خرد اگر به تنهایی فرمان براند ، نیروی باز دارنده است ؛ و شور اگر نگهبانی نداشته باشد ، آتشی ست که خود را هم می سوزاند .
سخن از دوستی
دوست تو نیازهای برآورده توست . کشت زاری ست که در آن با مهر تخم می کاری و با سپاس از آن حاصل بر می داری . سفره نان تو و آتش اجاق توست . زیرا که گرسنه به سراغ او می روی و نزد او آرام و صفا می جویی .